فرزندان خواسته انقلاب، ناخواسته مسؤولان
متولد ۵۷ مانده
رضا امیر خانی متولد 52 و حسین قدیانی متولد 58 در تهران هستند و من هنوز متولد نشده ام، من هنوز گوشه استان تهرانم تا چه رسد بنویسم، من هنوز در 57 هستم چون روستاهایم هنوز انقلابی اند.
من تا زمانی که در بیخ گوش تهران خانه دارم، زبانم باز نمی شود، حتما باید به لانه ای در شهر تهران پناه آوردم تا قلمم راه بیافتد. باید بیایم تهران و از فشار پله و اجاره ناله وامصیبتا سردهم و از فراق کلبه روستا بگویم تا خواب ویلاهایی را ببینم که الان در روستایم ساخته می شود.
نمی دانم چرا برای فرهنگ نسل امروز روستایم بودجه ای تصویب نمی شود؛ البته من سهمی دارم. اما باید بیایم تهران، تا بیشترین هزینه های شهری را به پایم بریزند از طرف دیگر دستم را خالی کنند. دعایم مستجاب شد: برای تهران ماندن و برای این که حق و حقوقم را بگیرم، مستأجری ام مستدام ماند.
تعجبم این است که تهران چرا بیخ گوشش را نمی خارد؛ چون چشمش دارا و ناداری بیخ گوش را نمی بیند، برای همین هم بی آرتی، مترو، و هزار امکانات دیگر برای رسیدن به آزادی و فرمانیه، آسان تر فرمان می برند.
من هم در اطراف تهران آزادی دارم؛ اما امکانات ندارم که خودم را به آن برسانم. از اکبر آباد و رباط کریم تا ورامین و تا آبسرد و فیروزکوه همه می خواهند بیایند تهران برای بازدید آزادی؛ تهران جاهای خوبی دارد که بیشتر آدم های خراسان و شوش هم ندیده اند و نازی آبادی ها فقط به صرف این که تهرانی اند می نازند که نه کاخ های نیاوران را دیده اند و نه ویلای بالاشهری ها را که از روستای من سر درآوردند.
نازی آبادی ها و پایین شهری ها هنوز کو تا ویلاسازی و خوش نشینی؛ همگان زحمت کشانی هستند تا آمار تهران را بالا ببرند و در این گیر و دار اهالی زرق و برق بساط شان برای زراندوزی در تهران پهن بماند.
پایین شهری ها همان کسانی هستند که به کلان بودن شهر کمک می کنند تا توجیهی باشند برای دلالان اقتصادی کلان شهرها.
من حتما باید بیایم تهران! بین کوچه های «تیر دو قلو» تا «شوش» زندگی کنم تا زبانم باز شود. با یک بلیط مترو خود را به بازار تجریش برسانم تا سبزی های و قارچ وحشی را گرمی چند هزار تومان بخرم. من آنقدر باید در تهران پول مفت برای سبزی های وحشی خرج کنم تا به من بگویند«اهل تهران».
سخنم این است ویلاسازان و اهالی خوشگذرانی، بیخ گوش تهران را کشف کرده اند؛ اما مسؤولان فرهنگی استان تهران هنوز فکر و روح روستایم را در 57 نگه داشته اند. یک بار در شعرهایم گفته ام دوباره تکرار می کنم درست است من پای انقلاب ایستاده ام؛ اما ایستایم و این ایستایی انصاف نیست.
روستاهایم شده اند آرام گاه تهرانی ها و آرامگاه کشاورزان! حالا برق، آب، گاز، تلفن روستا که جهاد برای ما آورده بود، شده ابزار تفریحی آسان برای ویلانشینان تهرانی. بی دردانی که هر جور دوست دارند فرهنگ خود را به خورد مردم روستایم می دهند.
هنوز برایم 57 است و هنوز در جنگ زندگی می کنم؛ فرقش این است که آن زمان پناهی بودم برای تهرانی ها از بمب و جنگ و امروز محل رجوعی برای آثار باستانی و گنج.
مولود ۵۷ را چه کار با برج میلاد! من از تهران برج میلاد نمی خواهم؛ خواهش می کنم توریست غربی به روستایم صادر نکند. اینان تروریسم فرهنگی اند که بوی انقلاب تهران نمی دهند. تهران! برایم از حوزه و دانشگاه و شهدای هسته ای سوغات بیاور.
آخرش نه امیرخانی می شوم که رمان بنویسم از روستاییان حاشیه تهران و نه حسین قدیانی عزیز که آنقدر شفاف و صریح صحبت کنم تا دم تیغ. اما می دانم اگر «هم روستایی» هایم سووشون سیمین و آثار سید مهدی شجاعی و سهراب و علامه حکیمی و مطهری را می خواندند می توانستند از روستایشان از خودشان بنویسند. دریغ از کتابخانه، دریغ از فرهنگخانه.
چرا نویسندگان تعجب نمی کنند روستاهای با آن شاخ و برگ و چشمه و رود و جوی و شکوفه، جوانانی شاعر و نویسنده نمی زایند. آها فهمیدم جوانان نویسنده بالقوه دارند برای ویلای تهرانی ها کارگری می کنند. در شهر، نازی آبادی ها کارگری می کنند و اینجا ما. پایین شهری ها آنقدر به دنیا می آورند تا کلان شهر از رسمیت نیفتد و اینجا ما شدیم امکانات اصحاب تفرج و تفریح.
این یعنی یک تغییر ذائقه ناخواسته، این یعنی ضد فرهنگ برخاسته از ناخواسته های مجریان فرهنگی کشورم. این یعنی فرزند خواسته انقلاب اسلامی؛ اما فرزند ناخواسته مسؤولان.